_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

www.iran-ghalam.de

اسير بيدادگر

 (قسمت پنجم)

 

27.07.2009

محسن عباسلو

این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند .

در درون سلول حلقه كوچك آهني وجود داشت كه از سقف آويزان بود. ارتفاع سقف آنقدر زياد بود كه رضا مرادي يك نردبان آورد ويك جرثقيل كوچك دستي را به اين حلقه آهني آويزان كرد. سپس وي به همراه نادر رفيعي نژاد، حسن عزتي و اسدالله مثني دست وپاهاي منرا از پشت با زنجير بستند ومرا از سقف آويزان كردند. پاهايم رو به بالاوسرم رو به پايين بود. به مدت زيادي من از سقف آويزان بودم

به گونه اي كه احساس ميكردم6 دل و روده هايم ميخواهند از گلويم بيرون بيايند.چشمانم تار شده بود و سرم گيچ ميرفت.داشت دستانم از كتف بيرون مي آمد. من داد ميزدم كه چرا شما اينقدر بيرحم هستيد مگر من چه كار كرده ام كه با من اينگونه رفتار ميكنيد؟!    اسدالله مثني اين شكنجه گر معروف فرقه ميخنديد و ميگفت به اين ميگويند آويز فلسطيني، نوش جانت پاسدار كثافت. من ديگر متوجه نشدم كه چي شد . نميدانم چقدر زمان گذشته بود كه يك مرتبه فرياد زدم و از جا پريدم . مثل اينكه بيهوش شده بودم و آنها مرا پايين آورده بودند.

از شدت درد دست و پا و كتف به خودم ميپيچيدم كه يك مرتبه مختار در را باز كرد. او برايم غذا آورده بود. وي از من پرسيد چطوري؟ من فقط بهش نگاه كردم و جوابي ندادم . سپس وي به من گفت : اي جوان بيچاره چرا اينقدر سماجت ميكني كه باهات اينجوري رفتار بشه؟ فقط يك خورده عاقل باش وبا مسئولين همكاري كن به خدا كاري باهات ندارند. هان چي ميگوئي؟ نظرت چيست؟

من باز هم جوابي به او ندادم .در نتيجه او غذا را گذاشت و رفت. از شدت درد دست نميتوانستم حتي قاشق پلاستيكي را بردارم و باهاش غذا بخورم. خيلي احساس ضعف و گرسنگي داشتم. سرم را به طرف ظرف غذا آوردم و همين كه چندتا لقمه از اين برنج نپخته را خوردم همه را بالا آوردم. شكمم خيلي درد ميكرد و احساس تهوع داشتم. بعداً كم كم چندتا لقمه از اين غذا به همراه مقداري آب را به زور خوردم. واقعاً من هيچ وقت در رؤياهايم هم فكر نميكردم كه فرقه مجاهدين به اين مرحله از سقوط ارزشهاي انساني رسيده باشد.

 برايم حتي فكر كردن هم به اين قضيه خيلي سخت بود. چونكه من براي اين فرقه خيلي زحمت كشيده بودم بدون انتظار هيچ چشم داشتي. حال چگونه ميتوانستم ببينم كه سازماني كه من تمام وقت، انرژي جواني و آينده ام را به پايش گذاشته بودم اين قدر بيرحم و حيوان صفت، با من كه خود عضوي از آن بودم رفتار ميكند.

ساعتها گذشت و دوباره مرا به نشستي ديگر بردند. وقتي كه وارد سالن نشست شديم فهيمه ارواني به من گفت: بنشين. من اينقدر بدنم كوفته شده بود و درد ميكرد كه به سختي خودم را روي صندلي نگه ميداشتم. از شدت درد نميتوانستم روي صندلي به راحتي بنشينم .اين سر شكنجه گر فرقه از من پرسيد آيا سر عقل آمده اي و حاضر هستي با ما همكاري كني يا بگويم دوباره ترا به هتل منتقل كنند؟ حرف بزن من ديگر وقت و حوصله جر و بحث كردن با تو را ندارم. فقط از تو يك سؤال ميپرسم حاضر هستي اعتراف كني كه مأمور وزارت اطلاعات آخوندها هستي يا باز هم ميخواهي حاشا كني؟

من در جواب گفتم كه براي شما متأسف هستم. چگونه يك انسان ميتواند به اين مرحله از شقاوت و رذالت برسد؟! كي و چگونه شما را به اين نقطه رسانيده است؟! بيچاره ها به جاي اينكه به فكر وادار كردن من به اعترافات غير واقعي و اجباري باشيد يك خورده به اوضاع و احوال خودتان فكر كنيد ببينيد كه به كجا رسيده ايد و سازمان را به كجاها كشانيده ايد. اين راه به ناكجا آباد ختم ميشود يك خورده به خود بياييد.

فهيمه ارواني پس از شنيدن اين حرفهاي من مثل ديوانگان زد زير خنده و گفت: به خدا راست ميگوئي ما بايد يك خورده به خودمان بياييم. آخه ببين كار ما به كجا كشيده شده است كه يك خائن بي صفت نيز براي ما ميخواهد درس اخلاق بدهد. سپس وي رو به رضا مرادي كرد و گفت: برادر رضا ببريد اين پاسدار پررو را به هتلش. اما ايندفعه ديگر تا وي حاضر به اعتراف كردن و يا شما او را راضي به اعتراف كردن نكرده باشيد او را پيش من نياوريد. ببرينش.....

دوباره چشمان مرا بستند و مرا به همان سلول سرد و تاريك باز گرداندند. وقتي كه وارد سلول شدم اسدالله مثني به من گفت ديدي كه خواهر چي گفت. ياخودت بايد حاضر به اعتراف كردن شوي والا مجبوريم تو را راضي به حرف زدن كنيم. حال بگو ببينم حرف ميزني يا نه؟

من جواب دادم كه من هيچ حرفي با شما ها ندارم كه بزنم و شما هم بايد اين آرزو را به گور ببريد كه مرا وادار به اعترافات الكي بكنيد. سپس وي رو به نادر رفيعي نژاد كرد و گفت برادر نادر من الان از شيوه خاص خودم استفاده ميكنم و شما خواهيد ديد كه من چگونه اين الدنگ را وادار به حرف زدن ميكنم. برادر مختار يك خودكار و قلم و چندتا سوزن ته گرد بردار و سريع بياور.مختار رفت و پس از چند لحظه به همراه كاغذ و قلم و سوزن ته گرد و يك ميز كوچك برگشت. سپس رضا مرادي و نادر رفيعي پاهاي منرا گرفتند، يك دستم را مختار گرفت و دست ديگرم را اسدالله مثني روي ميز گذاشت .

سپس اسدالله مثني پاي خود را در حالي كه پوتين پوشيده بود روي دستم گذاشت. او ميگفت خب حرف نميزني و كله شقي ميكني! حالا بهت نشان ميدهم كه يك من ماست چقدر روش كره است! او زير ناخن انگشتان دستم سوزن ته گرد فرو ميكرد و فشار ميداد و ميگفت: بايد امضاء بدهي كه مأمور وفرستاده وزارت اطلاعات هستي و الا ولت نميكنم. يالا حرف ميزني يا نه ؟! من ميگفتم: چيزي براي گفتن ندارم، نامردها ولم كنيد. حدود نيم ساعت اين كار را اسدالله مثني تكرار مينمود. من درد زيادي را داشتم تحمل ميكردم . چندين بار از شدت درد ميخواستم فرياد بزنم باشه قبول دارم. اما باز هم تحمل كردم. از زير ناخنهاي دستم داشت خون بيرون مي آمد و من هم كه كاري از دستم بر نمي آمد فقط داد و فرياد ميكردم. با صداي بلند دادميزدم و ميگفتم كمك، ترا خدا يكي به داد من برسد. اما دريغ از يك وجدان بيدار.

در درون اردوگاه كار اجباري اشرف همه ارزشها مرده بودند و انسانيت، رحم و مدارا و مردانگي همه واژگاني غريب و بي مفهوم بودند. پس از مدتي كه اين شكنجه گر وحشي شاهد استقامت و تحمل من بود و متوجه شد كه من تصميم ندارم تسليم جبر و ستم او شوم مثل مجانين يك دفعه به جان من افتاد و با مشت و لگد مرا مورد ضرب و شتم قرارداد. سپس بدن كوفته و زخمي منرا بر كف سلول رها كردند .

هنگامي كه اين شكنجه گران داشتند از سلول خارج ميشدند من با اينكه ناتوان و بي حال بر روي زمين سفت و سرد سلول افتاده بودم اما وقتي به چشمان اين ايادي سركوب و شكنجه باند تبهكار رجوي نگاه ميكردم خوشحال بودم چونكه احساس ميكردم نه اينكه آنها نتوانستند مرا به زانو در آورند بلكه من با تحمل وپايداري خودم روي آنها را كم كردم .

 اين همان احساسي بود كه به من روحيه و نيرو ميداد و باعث ميشد من بتوانم در برابر انواع شكنجه هاي مختلف و متنوع شكنجه گران فرقه رجوي طاقت و دوام بياورم .

 پس از مدتي دوباره درب سلولم را باز كردند و نادر رفيعي نژاد ، رضا مرادي و محمد سادات دربندي وارد شدند. نادر رفيعي نژاد به من گفت: پسر جان ما وقت زيادي نداريم تا كي ميخواهي اين بازي را ادامه دهي؟ تو يا بايد به آنچه كه ما ميگوييم گوش دهي يا زنده ات از اين هتل بيرون نميرود.  پس اگر عاقل هستي و جان خود را دوست داري حرف بزن. محمد سادات دربندي ( عادل) هم در ادامه سخنان نادر رفيعي نژاد گفت: تو بايد بپذيري كه عامل ملاها هستي و الا ما دست بردار نيستسم . اگرهمانگونه كه برادر نادر گفت براي جان خودت ارزش قائل هستي هر چه كه ما ميگوييم گوش كني من به تو قول ميدهم كه برادر مسعود اينقدر رحم و عطوفت دارد كه از سر گناه تو بگذرد . پس با ما همكاري كن ما هم از برادر مسعود ميخواهيم كه ترا ببخشد. چه ميگوئي؟ نظرت چيست؟

من جواب دادم وقتي كه شما با من اينگونه رفتار ميكنيد برادرتان كه سر كرده شماهست نا گفته معلوم است كه چه موجودي است . شما لازم نيست از رحم و مروت سركرده تان به من بگوييد من خودم با ديدن عملكرد شماها برادرتان را بهتر از شماها ميشناسم .شما لازم نيست كه براي من دلسوزي كنيد برويد و پيش خود كمي فكر كنيد شماها كه مدعي ميباشيد همگي از مبارزين زمان شاه هستيد و به سابقه مبارزاتي خود مي باليد آيا فكر كرده ايد كه برادر نااهلتان شما را به كجا كشانيده است ؟

پس از اين سخنان من، محمد سادات دربندي شروع به فحش و ناسزا دادن به من نمود . او ميگفت كه دلسوزي براي تو خريت است. بايد با تو مثل همان رفقاي پاسدارت رفتار كرد . كثافت حالا اينقدر پر رو شده اي كه به برادر توهين ميكني !

رضا مرادي و نادر رفيعي نژاد دست و پاهاي منرا گرفتند و محمد سادات دربندي بدون هيچ گونه شرم و حيا و رعايت اخلاق و ادب، سر من را داخل كاسه توالت فرنگي سلول كرد . سپس اين حيوان بي ادب شلوار خود را در آورد و به روي سر من نشست و خرابكاري كرد. او ساعتها همين طور روي سر من نشسته بود و يكسر فحش و ناسزا ميداد. من از بوي تعفن داشتم خفه ميشدم اما كاري از دستم بر نمي آمد و فقط فرياد ميزدم كه اي حيوانهاي وحشي ولم كنيد.

پس از مدتي آنان رفتند. يكي دوساعت بعد اسدالله مثني وارد سلول شد و در حالي كه دست كش به دست داشت چشمانم را بست ومنرا كشان كشان از سلول بيرون كشاند. او مرا به  يك اتاق ديگري كه در نزديكي همان سلول قرارداشت منتقل نمود و چشمانم را باز كرد. درون اين اتاق كه از سلولي كه من در آن قرار داشتم بزرگتر بود آنها برايم يك تشت بزرگ آب سرد همراه با صابون گذاشته بودند. اسدالله مثني به من گفت يالا اين جا دوش بگير كه بوي گند بدنت دارد خفه مان ميكند. آب خيلي سرد بود اما واقعأ بدنم بوي گند ميداد اين اولين حرف راستي بود كه من از زبان يكي از مسئولين فرقه ميشنيدم چونكه از روزي كه منرا به سلول انفرادي منتقل كرده بودند اين اولين باري بود كه اجازه استحمام داشتم.

 اسدالله مثني به من گفت كه فقط پنج دقيقه فرصت داري و از اتاق بيرون رفت. من سريع با اين آب سرد كه در آن شرايط وحشتناك يك نعمت بزرگ بود دوش گرفتم .

پس از پايان كار دوباره وي مرا به سلول باز گرداند. پس از يكي دو ساعت برايم مقداري برنج همراه با يك تكه نان بيات و يك ليوان چاي داغ آوردند. من كه خيلي گرسنه شده بودم نفهميدم كه چگونه غذا را خوردم. اما بعد از دوش گرفتن با آن آب سرد واقعأ آن چاي داغ با آنكه خيلي تلخ و غليظ بود چسبيد و من پس از آن همه شكنجه كه شده بودم جاني دوباره گرفتم.  پس از آن من روي تخت سرد و خشكم دراز كشيدم و در حالي كه با خودم فكر ميكردم به خواب رفتم .

پس از گذشت مدتي شايد يك روز بعد دوباره همين شكنجه گرها آمدند و درب سلولم را باز كردند . آنان برايم غذا آورده بودند و به من گفتند كه يالا غذات را بخور باهات كار داريم. من گفتم:‌ چكارم داريد؟‌ نادر رفيعي نژاد گفت: حرف زيادي نزن غذایت را بخور .

پس از آنكه من غذايم را خوردم اسدالله مثني به عنوان فرد مسئول كميسيون قضائي فرقه رفت ويك برگه كاغذ را با خودش آورد وي ميگفت اين نامه حاوي حكم صادره از سوي كميسيون قضائي سازمان در مورد پرونده تو،به علت وابستگي ات به دولت جمهوري اسلامي ايران است. وي سپس شروع به خواندن نامه كرد.

 متن به اصطلاح حكم صادره از سوي كميسون قضائي فرقه به اين شرح بود:  .......  .

ادامه دارد....... .

 

 ادامه دارد

-----------------

لینک به فسمت ششم

لینک به قسمت پنجم

لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت سوم

لینک به قسمت دوم

لینک به قسمت اول

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد