_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

بچه ها گل با کلاشینکوف های زورکی ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد .

قسمت سوم

چی فکر می کردیم چی شد ؟ رفتن به عراق

 07.01.2007

محمد محمدی ـ وبلاگ طعمه

http://toeme.blogfa.com/

 

 

 

. سال 1999 بود.من در 16 سالگی به اشرف رفتم . برای چی ؟ چون خواهرم " سمیه " رفته بود . در خانه تیمی سازمان که به اسم پایگاه پیرایش در واشنگتن معروف بود ما رفت و آمدزیادی داشتیم زیرا پدر م تمام وقت برای سازمان در کانادا و آمریکا کارهای مالی و تدارکاتی می کرد .  وی در انتقال جوانها یا بقول اینجائی ها " تین ایجر ها " در آمریکا به فرودگاه  برای پرواز به عراق کمک زیادی به سازما ن کرد. بابام مورد اعتماد مجاهدین بود. همین طور بابا هم  به مجاهدین اعتماد زیادی داشت . 

د رپیرایش که بودیم بچه های دختر و پسر زیادی هم سن و سال خودم از 12 تا 17 ساله  آنجا بودند. .   آسیه 13 ساله و مریم 15ساله و مهناز 15ساله و حنیف 15 سالش بود.  بعضی ها پدر ومادر نداشتنند .آنها کشته شده بودند و سازمان آنها را در کودکی در زمان حمله صدام به کویت  به کانادا و آمریکا فرستاد ه بود.  ازپایگاه  پیرایش بچه ها  مرتبا به قرار گاه  د رعراق اعزام  می شدند.

 

 سیما که مسول داخلی پیرایش بود مرتب بچه های میلیشا را جلوی من مطرح می کردو به بقیه بچه هائی که می خواستنه به عراق اعزام شوند  می گفت با من صحبت کنند که به قرار گاه برای دیدن خواهرم سمیه بروم . سمیه یکسالی بود که رفته بود .  میلیشا به همین بچه ها ی تین ایجر گفته میشد .  در پایگاه مرتب فیلم هائی از اون بچه هائی که رفته بودند باضافه مراسم های شادی و جشن ها را پخش می کردند.  فضای خوشی در اشرف بود.  

 

یک روز رفتم پیش سیما بهش گفتم من هم می خواهم بروم  . سیما گفت برو شب صدایت می کنم . الان کا ر دارم . عصری ساعت 6 بود دیدم مسعود سلامی صدام زد. گفت خاله سیما کارت داره.

رفتم دیدم سیما با 7-8 تا از دوستام اونجا نشسته اند . مسعود سلامی ، حنیف مجتهد زاده ؛ ناصر غفوری ؛ حنیف نوربخش ؛الهام کیا منش ، الهام زنجانی ، آرش صامتی پور همه اونجا بودند. الهام مسن ترین دختر ما بود. آرش صامتی پور هم  20-21 سال داشت

الهام دوست دختر آرش بود و آرش هم بعدا به عراق رفت و در آنجا بعد از دوره آموزش  نظامی  به ایران فرستاده شد که تیمسار صیاد شیرازی را ترور کند  که نارنجک تو ی دستش منفجر شد و مچ دستش قطع شد . . د رعراق مجاهدین  به ما گفتند آرش شهید شده است. حتی برای بابک چند تا مراسم ختم در اشرف گرفته شد.

همینطور بابک  امین  که  فرمانده آرش برای عملیات ترور داخل کشور بود. بابک که مدتی هم فرمانده من بود . بچه خوبی بود .  در زمان جنگ از طریق رادیو متوجه شدیم که آرش و بابک امین  زنده هستند. موقع رفتن آرش کسی متوجه رفتن وی نشد . عملیات اعزام مخفیانه انجام می شد و بچه های عملیاتی از جمع جدا می شدند .

وی مدتی را در زندان رژیم بود ولی آزاد شده است و در ایران ازدواج کرده است  

سیما گفت همه می خواهید به قرار گاه بروید . همه گفتند آره . می خواهیم بریم بچه های قرار گاه را ببینیم

  من سکوت کردم . نمی دانستم چی باید بگم . سیما کاغذی چلوی تک تک بچه ها گذاشت و گفت باید این را امضا کنید.    

من نمی دانستم این چیه چون فارسی بلد نبودم بخونم و بنویسم.. من 8 سالگی از ایران آمدیم بیرون و برایم هم کسی نگفت که متن ورقه چی هست . برایم هم مهم نبود که چی امضا کردم. چون شوق داشتم . خلاصه همه بچه ها بدون اینکه بپرسند امضا کردند.

 

بعدافهمید م که چه غلطی کرده ام و چه نادان بازی در آورده ام ..چون سیما به من نگفته بود جریان ورقه چیه . ؛

بعد ا که در اشرف در اولین روزی که وارد شدم خواستم که برگردم . گفتم می خوام برم پیش بابا و مامانم . سریع کاغذ را گذاشتند جلوی من :که خودت امضا کردی که داوطلبانه به مجاهدین بپیوندی . یک بار دیگر به فرمانده ام خواهر لیلا گفتم من که نمی دانستم چیه امضا کردم .

لیلا سریع برگشت با لحن بدی گفت غلط کردی. بیخود کردی می خوای بری و سرم داد و بیداد  کرد. خیلی ترسیدم .  پاپیون کردم .. بیضه هام چسبید به گلوم. می بخشید  و دیگه چیزی نگفتم. قرار بود سفرم یک هفته ای باشد .

 

وقتی وارد اشرف  شدم در پذیرش بودم . در یگانی که بودم در حدود 40 تا نو جوان بودند که مجاهدین به ما می گفتند میلیشیا .  یکی از اونها هم یاسر اکبری بود که 8 سپتامبر 2006 بر اثر  خودسوزی مرد.  با توجه به شناختی که از یاسر داشتم وی کسی نبود که خودش را برای سازمان آتیش بزند  . مرگ وی خیلی دردناک بود . شبی که شنیدم تا صبح گریه کردم . خیلی خاطره ها با وی داشتم  .

یاسر از بچه های بود که از اول با مجاهدین کنار نمی امد و بههمین دلیل هم اونو منتقل کردند یگان 319 که به قول مجاهدین  مخصوص شرها بود . یگان 119 مال اونائی بود که حرفها را گوش می کردندو با مسولان کل کل نمی کردند . من و محمد رجوی در این یگان بودیم. یگان 219 مال وسطی ها بود .

 در اولین نشست که روز بعد از تقسیم مان بود نشست عملیا ت جاری (فاکت )  بود   لیلا بدون اینکه اسمی از من بیاره  بحث را باز کرد و ُگفت شما ها داوطلبی اومدید  دیگه بر نمی گرده و راه خروجی نیست .. بعدا میترا هم که بجای لیلا فرمانده شد  عین همین را به بچه  هاگفت .

بدجور ی دمغ شدم . به کسی هم نمی توانستم حرفی بزنم . حتی اولین دفعه ای که بابا م امد اشرف  بعد از سقوط صدام حسین فقط بهش گفتم من نمی خوام اینجا باشم که بابام به  من گوش نداد گفت سفارشت را به فرماندهانت می کنم.

 

تولدی دوباره - بازگشت به کانادا

اول از خودم بیشتر براتان بگم.

 

4 آوریل 2004 بود که  از عراق بر گشتم کانادا. نمی دونید چقدر حوشحال بودم و بیشتر از آنچه که فکرش را بکنید خوشحال هستم . چون پدر و مادر و برادر و خواهر خوبی دارم که همیشه خدا پشت من بوده و هوای من را داشته اند و دارند.

در کانادا یک شرکت تعمیرات ساختمانی داریم که با بابام و برادرم کار میکنیم .بابام فکر می کردمجاهدین در عراق ما را به مدرسه می فرستند و درس خون می شدیم که توی 5 سال درسی نبود و بجای دکتر شدیم بی کی سی زن و دم دست بابام شدیم اوس ممد و معمار شدیم. سخت هست ولی خیلی خیلی بهتر از بیگاری های توی مجاهدین است

 هر چند بابام ا ز غصه و فکر و  خیال سمیه آنقدر قرص می خوره و سر کار هم از وی صحبت میکنه که بعضی وقتها کاری پیش نمی ره .

 هرچی در می آوریم با هم در خانه خرج می کنیم. انقدر در می آرویم که زندگی را می گذرانیم و محتاج نامردها نیستیم.  الان هم نزدیک دو ماهست که دادگاه فرجام سمیه بود . قاضی پرونده را قبول نکرد. راستش دولت کاناداو دادستان اصلا مایل نیست هیچ کدوم ازمجاهدین به اینجا بیان. منم اگه تلاتش بابام نبود الان مثل بقیه دوستان علاف و ول معطل بودیم

جونم براتون بگه.

3 سال است که از اشرف بر گشته ام  دلم خیلی بر ای آنجا تنگ شده است . نه برای اشرف . برای بر و یچه های گل آنجا .

 بر و بچه های جوان ؛ میلیشا که سالها با هم  اجباری زندگی کردیم .

هیچ وقت خدا لحظات خوبی را که با آنان  داشتم فراموش نمی کنم.  بچه های گلی چون علیرضا باقری ؛ علیرضا قنبری ؛ جهانگیر جمالی خاری , جلال تقی زاده , محمد رجوی ؛ سینا قابلی ؛ اکبر یاسری , امیر وفا یغمائی و ده ها گل مچاله شده در اشرف که در خاطراتم با آنها از انان نام خواهم برد.

 

روزهای گریه دار و خنده دار ، روزهای ترسناک و شادی و.... ولی چه میشود گفت

. این سرنوشت من بود به قول علیرضا قنبری" لعنت به این سرنوشت  که عاقبتی ننوشت ".  

و اما هیچوقت محبتهای دوستان خوبی نظیر محمد رجوی را هیچ جای دنیا نمی شود پیدا کرد . این بر و بچه هایئ که کمک کردند و تولد دوباره ام و زندگی در کانادا را  مدیون آنها هستم . کسانی که خودشا ن نتوانستند از سیم های خاردار اشرف بگذرند . هر چند بعضی از انها پدر هایشان از مسولان بالای مجاهدین بودند و لی هیچ کدام باندازه پدر م برای آزادی من فعالیت نکردند.

بچه ها هر جای دنیا که باشم دوستتان دارم . کاشکی کاری از دستم بر می آمد . 

 سعی کردم بدون سر و صدا کمک تان کنم که مجاهدین نگذاشتند و با گروگان گرفتن سمیه که شما میدانید چقدر با من نزدیک بود همه چیز را بهم ریختند و اوضاع را برای خودشان بدتر کردند و امیدوارم برای شما بدتر نشود. ولی نمی شد که تا آخر عمر دروغهای شاخدار آنان راشنید.

بچه ها یادتون می آید دوران جنگ ( حمله آمریکا به عراق 2003) با تو ؛ علیرضا  (  قنبری ) و تو جهانگیر ( جمالی ) و جلال تقی زاده و خیلی ها بچه های دیگه چه حالی کردیم لحظه ای که بمب می خورد بدن من به لرزش می افتاد جلال سریع یک تیکه نان خشک بهم می داد و می گفت " بجو آرامت می کنه . "  جهانگیر دنبک می زد و علیرضا آرام می خواند . بیشتر آهنگهای قدیم کوچه و بازاری را که من آنها را نشنیده بودم تا من را ز آن حالت خفقان جنگ دربیارند .

 

دیشب اومدم سقا خونه

شمعی را که نذر کرده بودم ادا کنم

. خودش هم آهنگش را با دهنش می زد.

 

یا دوران گرسنگی و تشنگی را که علیرضا باقری یک شکلات کوچک را بین چند نفر تقسیم می کرد و می خوردیم و یا دورانی که بعد از حمله آمریکائی ها در در شهر عراقی ها ؛ 20کیلو متری مرز مهران تمامی بر و یچه های قرار گاه علوی پخش و پلا شدند و من در بیابانها گم شدم .

 

نه نمی شود آن لحظات را فراموش کرد و آن همه خاطره ها را که بی ریا بود زیرا تنها امید ما و دلخوشی ما بودن با یکدیگر بود . تنها چیزی که ما به ان نمی اندیشیدیم مجاهد ، و جنگ بود. ما در آن جا زندگی می کردیم و از زندگی خود با تمامی محدودیت های فرماندهان سعی می کردیم لذت ببریم .

یادش بخیر زمانی که قبل از جنگ ( 2003 ) سر پست نگهبانی رادیو گوش می دادیم  و حمید قنبری و علیرضا شروع به رقصیدن میکردند. 

شعر هایی را هم می سا ختیم . سازمان رادیو را غیرقانونی اعلام کر بود . رقیه- فرمانده قرار گاه 3 علوی -  گفته بود چرا رادیو گوش می دید ؟ اینها همه بر علیه سازمان می گویند.  اینو در جواب بچه ها که می گفتند چرا نباید رادیو گوش بدیم می گفت.

پروین – فرمانده  - هم در نشست ارتش 11 همین را تکرار می کرد.  رادیو فردا چون آهنگ زیاد پخش می کرد را زیادتر گوش می دادیم .

 

شما که نه ولی  شاید کسی  ازمسولان بگه " دیدی طعمه شدی .

طعمه واژه ای بود که مسعود در نشست طعمه در  تابستان 2001- 80 13 که 4 ماه طول کشید گفت که هر کس از سازمان بره بیرون به کشورهای بورژوازی طعمه می شود  .  

اسم این وب لاگ را هم ازین نشست  انتخاب کردم تا حرفش راست دربیایدبگه نگفتم

مطالب در ارتباط:

ــ سینا نیاز به کمک داره - هر کس می تونه کمک کنه

ــ وبلاگ طعمه آغاز بکار کرد ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد ـ گریه ها و خنده ها. لحظه ها و معرفت ها برای جوانان

ــ  اعتراف گیری فرقه مجاهدین از سمیه محمدی علیه پدرش

ــ طرح ربودن محمدی ها در عراق توسط گروه رجوی با دخالت نیروهای آمریکائی و دستگیری آنان خنثی شد

ــ یک مجتمع شکنجه در عراق پیدا شد

ــ گروه های تروریستی می گویند گزارش نهادهای اطلاعاتی امریکا درباره ی ایران غلط است

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد