_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون ایران قلم"
ماركس و « خودفريبي » حُقوقِ بَشَر بورژوائي
30.01.2008 منوچهر صالحي msalehi@t-online.de
ماركس (1) هيچگاه مخالف «حقوق بشر»، آزاديهاي فردي و دمكراسي نبود و برعكس، در بسياري از نوشتههاي خود از اين مقولات و مفاهيم دفاع كرد. در اين رابطه ميتوان به آثار او در رابطه با سياست سركوب دولت پروس مراجعه كرد كه در آنها شجاعانه عليه سانسور مطبوعات، مبارزه كرده است. در عين حال ماركس نخُستين كسى است كه كوشيد «انسانِ آزاد» و عملكردهاى «آزاد» انسانى را از زاويه نوئى طرح و بررسي كُند. نزد او، چون حوزه زندگى انسان طبيعت و جامعه است، بنابراين مابين او و طبيعت، او و جامعه رابطهي عليتّى مُتقابلى Kausale Beziehung وجود دارد كه در بطن آن با تأثير مُتقابل فرد بر جامعه و جامعه بر فرد و نيز جامعه بر طبيعت و طبيعت بر جامعه روبرو ميشويم. پس، آنچه كه انسان انجام ميدهد، نميتواند بيرون از حوزههاى طبيعى و اجتماعى قرار داشته باشد. بهاين ترتيب طبيعت و جامعه پيششرطهاى لازمى را براى عملكرد «آزادانه» انسان تدارُك مىبينند. ماركس در «خانواده مُقدس» براى نشان دادن اين اجبار و الزامها مينويسد: «طبقه مالك و طبقه پرولتاريا، هر دو بهيك گونه ازخودبيگانگى انسانى را نمودار ميسازند. اما طبقه نخُست در اين ازخودبيگانگى احساس رضايت كرده و خود را تأئيد شُده مييابد، او ازخودبيگانگى را به مثابه قُدرت خود دانسته و در آن نمودِ موجوديّت انسانى خود را مييابد. طبقه دُوم نابودى خود را در ازخودبيگانگى احساس ميكُند و در آن ناتوانى و واقعيت موجوديّت غيرانسانى خويش را مييابد. اگر اصطلاحى از هِگل را به كار گيريم، او در تباهى است و نسبت بهاين تباهى كراهت دارد، كراهتى كه ضرورتأ از تضادى كه مابين طبيعت انسانى او و وضعيّت زندگىاش نأشى ميگردد كه بى هر گونه تزويرى بهطور قاطعانه و همه جانبه طبيعت او را نفى ميكُند» (2). چكيده انديشههاى ماركس اين است كه تمامى انسانهائى كه در محدوده جامعه طبقاتى و به ويژه جامعه سرمايهدارى زندگى ميكُنند، نسبت به طبيعت انسانى خود دُچار ازخودبيگانگى گشتهاند و بنابراين كردارها و رفتارهايشان طبيعت انسانى آنها را نفى ميكُند. بهعبارت ديگر، انسانهائى كه در بطن جامعه طبقاتى عمل ميكُنند، تا اندازه زيادى از خود داراى استقلال عمل نيستند و بنا بر اراده و خواست خود دست به اين و يا آن كار نميزنند و بلكه كردار، رفتار و گُفتار آنها بر اساس نيازهاى مُناسبات اجتماعى، اقتصادى، سياسى و فرهنگى از پيش موجود تعيين ميگردد. از نُقطه نظر ماركس ازخودبيگانگى انسان از طبيعتِ انسانى خويش سبب ميشود تا صاحبان ابزار و وسائل توليد و سرمايه بپندارند آنچه كه آنها انجام ميدهند، نأشى از اراده و خواستِ خود آنان است و حال آن كه اين سرمايه است كه تعيين مي كُند در رابطه با مكانييسم ارزشافزائىاش، سرمايهدار به چه كارى دست زند. بههمين دليل ماركس سرمايهدار را «سرمايه شخصيتيافته» مينامد كه «اراده و شُعور» او توسُط سرمايه هدايت ميگردد (3). بههمين ترتيب طبقه پرولتاريا نيز در شرايط پيشيافته جامعه سرمايهدارى در محدوده روابطى قرار دارد كه او را فرسنگها از سرشت انسانىاش به دور افكنده و در نتيجه دُچار ازخودبيگانگى ساخته است. پرولتاريا نيز مجبور است در محدوده مُناسبات اجتماعى از پيش موجود به كارهائى دست زند كه بر اراده و خواست او تحميل شُدهاند. پرولتاريا به ظاهر در فروش نيروى كار خويش در بازار كار «آزاد» است، ولى براى آن كه بتواند امرار معاش كُند، از امكان ديگرى جُز فروش نيروي كار خود برخوردار نيست. پس آزادى فروش نيروى كار چيز ديگرى نيست، مگر كار اجبارى و همين امر سبب ميشود تا او از اراده آزاد و خودمُختار در تعيين مضمون و هدف عملكردهاى فردى خويش محروم گردد و در نتيجه از طبيعت انسانى و موضوع كار اجبارى خويش در روند توليد اجتماعى ازخودبيگانه شود. ماركس با به كار بُرد ديالكتيك هِگل بهاين نتيجه ميرسد كه «بنابراين، در درون اين تضاد مالكيّت خُصوصى جناح محافظهكار و پرولتاريا جناح ويرانگر است. آن يك در جهت نگاهدارى و اين يك در جهت نابودى تضاد عمل ميكُند» (4). بهاين ترتيب، نزد ماركس براى تغيير روابطى كه در جامعه طبقاتى حاكم هستند، به حركتى گروهى و طبقاتى نياز است و چنين جُنبشى نميتواند بدون خودآگاهى جمعى (طبقاتى) بهوجود آيد. بنابراين انسان به مثابه فرد، پيش از آن كه داراى عملكردى فردى باشد، داراى وجهى گروهى، قشري، طبقاتى است. همانطور كه هِگل مطرح ساخت، در انديشه ماركس نيز انسان به مثابه فرد نميتواند خود را بيرون از جامعه مُتحقق سازد، ليكن زندگى اجتماعى سبب ميشود تا انسانها در مُراودات و مُناسبات ضرورى مُعيّنى نسبت بهيكديگر قرار گيرند. بنابراين رابطه انسانها نسبت به يكديگر بر اساس رابطهاى داوطلبانه، آزاد و مُتكى بر اراده و خواست فردى تعيين نميگردد، بلكه اين رابطه بر پايه مكانيسمهاى مُناسبات توليدى از پيش يافته بهوجود ميآيد، مُراوداتى كه براى دوام و پايدارى زندگى اجتماعى اُمورى ضرورى هستند. «حٌقوق بشر» زمانى تدوين شُد كه بورژوازى فرانسه توانست انقلاب خود را با شُعار «آزادى، برابرى و برادرى» به پيروزى رساند. بنابراين تدوين «قانون اساسى» و در همين رابطه تنظيم «حُقوق بشر» بايد در جهت خواستهاى فوق انجام ميگرفت. امّا همانطور كه ديديم، در مُقدمه قانون اساسى 1793 فرانسه، در بند 2 قيد شُده است كه «حُقوق طبيعى عبارت است از آزادى و امنيت مالى و جانى» و در بند 17 «مالكيّت از حُقوق مُحترمه و مُقدسه» است. بنابراين در كنار آزادى، برابرى و برادرى، حقّ مالكيّت بر ابزار و وسائل مصرفى و توليدى به مثابه يكى از حُقوق بشرى تلقى ميشود. انتقاد ماركس نيز از همينجا به ساختار حُقوق بشر بورژوائى آغاز ميگردد، زيرا بر اساس انديشههاى ماركس اصل مالكيّت مضمون اُصول آزادى، برابرى و برادرى را در رابطه با فرد تعيين ميكُند و به عبارت ديگر، اين سه اصل استقلال خود را در رابطه با اصل مالكيّت از دست ميدهند. ماركس نشان ميدهد كه در اصل 16 از قانون اساسى 1793 فرانسه اين مالكيّت خُصوصى است كه مضمون آزادىهاى فردى را تعيين ميكُند. «حقِّ مالكيّت عبارت از آن است كه هر شهروندى به اراده خود از ثروت، درآمد، فرآورده كار و تلاش خود لذت برد و بر آن حُكم براند». با توجُه به نظرات مطرح شُده، اينك ميتوان به بررسى انديشههاى ماركس در رابطه با حُقوق بشر پرداخت. مُهمترين نوشتهاى كه در اين زمينه از ماركس وجود دارد، اثر مشهور «مسئله يهود» است. ماركس در اين اثر چند نظريه اساسى را مطرح ميسازد. نخُست آنكه ماركس نشان ميدهد كه «حُقوق بشر» محصول انقلاب كبير فرانسه از دو بخش مُتضاد تشكيل شُده است. بخشى از آن در بر گيرنده حُقوق سياسى «انسان انتزاعى» است و در محدوده اين حُقوق همه انسانها بهطور انتزاعى با يكديگر «برابر» ميشوند. امّا بخش ديگر آن در بر گيرنده حُقوق «انسان واقعى» است كه در منشور «حُقوق بشر» به مثابه انسانى واقعى موجودى خودخواه و خودپرست است. او براى آنكه اين تضاد را آشكار سازد، طرح ميكُند كه در جامعه سرمايهدارى «دولت واسطهى بين انسان و آزادى انسان است» (5)، زيرا نهاد دولت بازتاب جامعه در برابر فرد است. چنين دولتي از يكسو آزادى فردى او را محدود ميسازد و از سوى ديگر آزادىهاى فردى او را در برابر افراد ديگر تضمين ميكُند. با پيدايش جامعه مدنى و دولت سرمايهدارى با انسانهائى روبرو ميشويم كه در عين تمايُز و تفاوت از يكديگر در برابر قانون از حُقوقى يكسان بهرهمند ميباشند و در نتيجه با يكديگر «برابر» ميشوند. بنابراين هدفِ دولتِ مُتعلق به جامعه مدنى اين است كه در رابطه با خود، انسانها را با يكديگر «برابر» سازد و «تبعيضات» را از ميان بردارد، بى آن كه نابرابرىها و تبعيضاتى كه بهطور عينى در زمينههاى تحصيل، شُغل، رُتبه، ثروت، مالكيّت و ... وجود دارند، از ميان برداشته شوند. «برابرى» انسانها در جامعه مدنى، برابرى حُقوق آنها در انتخاب كسانى است كه دستگاه دولتى را رهبرى ميكُنند، يعنى حقّ انتخاب شُدن و انتخاب كردن همگانى بدون در نظرگيرى تفاوتها و نابرابرىهائى كه برشمُرديم. بنابراين «دولت سياسى كمال يافته بنا بر سرشت خويش در بر گيرنده زندگى نوع انسان است كه با زندگى مادّى او در تضاد قرار دارد» (6). پس دولت مدنى انسانها را از نظر حقوق سياسى با يكديگر «برابر» ميسازد و تمامى آنچه را كه به خودِ انسان، يعني به خودخواهىها و خودپرستىهاى او مربوط ميشود، را از حوزه «حُقوق سياسى» كنار مينهد و به آنها وجه «حُقوق شخصى» ميدهد. از سوى ديگر هنگامى كه «حُقوق بشر» از انسان سُخن ميگويد، تنها انسانِ جامعه مدنى را در نظر دارد و بنابراين آنچه به مثابه «حُقوق بشر» مطرح ميشود، چيزى نيست مگر حُقوق شهروند جامعه مدنى. امّا انسانِ جامعه مدنى، انسانى است «خودخواه و خودپرست»، جُدا از جامعه و در نتيجه كسى است كه به ديگر اعضاء جامعه مدنى دُشمنى ميورزد. ماركس درباره خُصوصييات انسانِ جامعه مدنى، يعنى انسانى كه از بطن شيوه توليد سرمايهدارى ميرويد، چنين مينويسد: «پيش از هر چيز اين واقعيت را توضيح بدهيم كه اين به اصطلاح "حُقوق بشر"، اين انسانى كه از شوند مُتفاوت است، چيز ديگرى نيست مگر حُقوقى كه عُضو جامعه مدنى از آن برخوردار است، يعنى انسانى خودخواه كه از انسانهاى ديگر و از جامعه جُدا بهسر ميبرد» (7). بنابراين «حُقوق بشر» چيز ديگرى نيست مگر حُقوق انسانى كه عُضو جامعه مدنى است و بر اساس اين حُقوق بايد اصل مالكيّت شخصى مُحترم شناخته شود و مابقي حُقوقِ انسانى بر اساس ين اصل تعريف و تعيين گردند. بهعبارت ديگر، مالكيت شخصي زيرساخت مابقي حقوق شهروندي را تشكيل ميدهد. با تمامي اشكالي كه در «حقوق بشر» سرمايهداري ديده ميشود، ماركس انقلاب بورژوائى فرانسه را انقلابى موفق ميداند كه توانست انسانِ وابسته به شيوه توليد پيشاسرمايهدارى را از چنگال يك سلسله قيد و بندهاى اجتماعى رها سازد، بى آن كه بهطور واقعى موجب پيدايش آزادى، برابرى و برادرى ميان انسانها گردد. نزد ماركس با پيروزى جامعه مدنى بر جوامع پيشاسرمايهدارى «بنابراين انسان از مذهب رها نگشت، او آزادى مذهب را بهدست آورد. او از مالكيّت رها نگشت، او به آزادى مالكيّت دست يافت. از خودخواهى حرفه رها نگشت، او آزادى حرفه را كسب كرد» (8). ماركس در «خانواده مُقدّس» نشان داد كه پذيرش «حُقوق بشر» از سوى جامعه مدنى مُدرن از ضرورتهاى اين نظام ناشى ميشود، همچنان كه پذيرش بردگى در جوامع باستانى نيز از ضرورتهاى آن نظام نشأت ميگرفت. بنابراين پذيرش «حُقوق بشر» پيش از آن كه نتيجه دستيابى انسانيت به معرفتى جديد باشد، زائيده نيازهاى بلاواسطه شيوه توليد جديد است. به عبارت ديگر، شيوه توليد سرمايهدارى زمانى ميتواند به فعاليّت خود ادامه دهد كه انسان به مثابه «فرد» پا به عرصه تاريخ گُذاشته باشد و انسانِ فرديّت يافته بتواند از يكسو در فضائى افسارگُسيخته نيازهاى خود را كشف كُند و از سوى ديگر در بازارى كه انباشته از كالا است، به ارضأ نيازهاى خويش نائل گردد. پس «حُقوق بشر» هيچ چيز ديگرى نيست مگر بازتاب حُقوق فردى انسان جامعه مدنى. در همين رابطه ماركس نشان ميدهد كه «پذيرش حُقوق بشر از سوى دولت مُدرن از همان مفهومى برخوردار است كه پذيرش بردگى توسُط دولتهاى باستانى. آنچنان كه دولت باستانى بردگى را، دولت مُدرن جامعه مدنى و همراه با آن انسانِ جامعه مدنى، يعنى انسانِ مُستقلى را كه فقط توسُط بندهاى خواستهاى شخصى و نيازهاى طبيعى ناخودآگاه خود با ديگر انسانها به هم پيوسته است، بردگى كار حرفهاى و نيازهاى خودى و غريبهاى را كه از آن ناشى ميشود، بهصورت زيربناى طبيعى خود دارد. دولت مُدرن نيازهاى طبيعى خود را به مثابه نياز در غالب حُقوق بشر پذيرُفته است» (9). علاوه بر آن، آزادى انسانى كه به جامعه مدنى تعلُق دارد، بر بُنياد داشتن رابطه مُتقابل با ديگران اُستوار نيست و بلكه چنين انسانى از طريق جُدا سازي خود از ديگران ميخواهد به آزادى فردى خويش دست يابد. «بنابراين آزادى عبارت است از حقّ انجام دادن و دست زدن به هر كارى كه به هيچ كسِ ديگرى آسيب نرساند. محدودهاي كه هر كسى در آن ميتواند بدون آسيب رساندن به ديگران حركت كُُند، توسُط قانون تعيين ميگردد، همچون مرز دو مزرعه كه بهوسيله تيرهاى پرچين تعيين ميشود. مسئله بر سر آن گونه آزادى انسانى است كه به مثابه جوهرى تقسيم ناپذير Monade (10) ( در خود مُنزوى گشته است. (...) امّا حقّ آزادى بشرى نه بر بُنياد پيوند انسان با انسان، بلكه جُدائى انسان از انسان قرار دارد. اين حقِّ اين جُدائى است، حقِّ فردِ محدودى كه به خود محدود گشته است« (11). و چون در جامعه سرمايهدارى حقّ مالكيّت به مثابه اصلىترين «حقِّ بشرى» به رسميّت شناخته ميشود، در نتيجه حقّ برخوردارى از آن موجب ميشود تا وجود انسانهاى ديگر موجب محدوديّت حقّ آزادىهاى فردى گردند. ماركس براى نشان دادن اين تضاد مينويسد: «بنابراين حقّ بشرى مالكيّت خُصوصى عبارت از حقّ ارادى بدون رابطه با ديگر انسانها، مُستقل از جامعه، از ثروتِ خود لذّت بُردن و آنرا در اختيار خود داشتن، حقّ نفع شخصى است. آن دسته از آزادىهاى فردى، همچون مصرف سودمند آنها، بُنياد جامعه مدنى را ميسازند. آنها نميگُذارند كه هر انسانى در انسانهاى ديگر تحقق يابد، بلكه برعكس، محدوديّت آزادىهاى خود را در آنها مييابد» (12). نزد ماركس، آنچه كه به مثابه «حُقوق بشر»، «حُقوق انسانِ مُتعلق به جامعه مدنى» نمايان ميشود، چيز ديگرى نيست مگر فرانمودى (13) از آزادى. او در اين رابطه در «خانواده مُقدس» مينويسد: «در جهان مُدرن هر كسى همزمان هم عُضو بردگى و هم عُضو جامعه است. هم اينك بردگى جامعه مدنى چون بُزُرگترين آزادى جلوه ميكُند، زيرا استقلال به ظاهر كمال يافته فرديّت، افسارگُسيختگى را كه ديگر نه توسُط بندهاى همهگانى و نه توسُط جُنبشى كه توسُط انسان به بند كشيده شُده است، همچون مالكيّت، صنعت، مذهب و غيره جانشين ازخودبيگانگى عناصُر زندگانى خويش ميسازد و آنرا بهجاى آزادى خود ميگيرد، در حالى كه اين آزادى بردگى و غير انسانى بودن كمال يافته او است. در اينجا حقّ جانشين مالكيّت شخصى شُده است. (...) چه فريب شگرفى است كه بايد جامعه مدنى مُدرن، جامعه صنعتى، رقابتِ عُمومى، خواستهاى شخصى كه آزادانه مقاصد خود را دُنبال ميكُنند، آنارشى، فرديّتى كه بهطور طبيعى و معنوى از خويشتن ازخودبيگانه شُده است را در حُقوق بشر بهرسميّت شناخت و تائيد كرد و همزمان تظاهُر حيات اين جامعه را در پس هر فردى فسخ نمود و همزمان خواستار بازسازى كله سياسى اين جامعه به شيوه باستانى گشت» )14). پس «خودفريبى» Selbsttäuschung بهيكى از عناصُر بُنيادى جامعه مدنى بدل ميگردد. ماركس اين نظريه را در اثر خود «هيجدهُم برومر» بيشتر ميشكافد و نشان ميدهد كه مُبارزه طبقاتى در جوامع پيشاسرمايهدارى اُروپا با هدفِ دگرگون نمودن ساختارهاى موجود با بازگشت به دين و تاريخ باستانى صورت ميگيرد. با بازگشت به گُذشته كوشش ميشود تا «مضمون محدودِ» مُبارزه بورژوائى از نظرها «پوشيده» نگاهداشته شود (15). تمامى انقلابهاي دمكراتيك و از آن جُمله انقلاب 1357 ايران كه هدفشان فرارفتن از ساختارهاي توليد پيشاسرمايهداري است، نشان ميدهند كه بورژوازى براى هموار ساختن راه آيندة خويش به گُذشته پناه ميبرد و هم دين را در خدمت خود ميگيرد و هم اساطير و تاريخ باستانى را، زيرا انقلاب به رهبرانى نياز دارد كه براى جلب تودهها بهسوى خويش، تنها در هيبت قهرمانان دينى، اساطيرى و تاريخى ميتوانند ظاهر گردند. همانطور كه انقلاب بورژوائى با «خودفريبى» گُذشتهگرايانه خويش ميتواند بر مُناسبات پيشاسرمايهدارى پيروز گردد، بههمان ترتيب نيز ادامه حيات اين مُناسبات بر «خودفريبى» از وضعيّت حالِ خويش اُستوار است. «حُقوق بشر» در جامعه بورژوائى بهترين نمونه اين «خودفريبى» را نمايان ميسازد، زيرا بر اساس آن، هر چند كه انسانها داراي حقوق طبيعي خدشهناپذيرند و از بر مبناي حقوق مدنى با يكديگر «برابر» ميشوند، ليكن در حوزه زندگانى فردى خويش همچنان با يكديگر «نابرابر» باقى ميمانند. جامعه مدنى ميكوشد اين «نابرابرى» واقعى را به نوعى «برابرى» ظاهرى بدل سازد. امّا براى آنكه بتوان از چنگال اين «خودفريبى» رهائى يافت، بايد انسان جديدى پا به عرصه تاريخ نهد كه ديگر براى توضيح وضعيّت بلاواسطه خويش چشم به گُذشته ندارد و بلكه «چكامه خود را از متن آينده ميتواند برداشت كُند» (16). ماركس در «مسئله يهود» پيدايش انسان رها شُده از محدوديّتهاى جامعه بورژوائى را چنين توضيح ميدهد: «فقط هرگاه انسانِ واقعأ فرد گشته، شهروند انتزاعى را به خويش بازگرداند و به مثابه فردِ انسانى در زندگى تجرُبىاش، در كار فردىاش، در روابط فردىاش به جنس هستومند Gattungswesen بدل شود، فقط هرگاه انسان نيروهاى خود (17) را به مثابه نيروهاى اجتماعى بشناسد و سازماندهى كُند و بنابراين نيروهاى اجتماعى را در پيكربندى نيروى سياسى از خود جُدا ننمايد، تنها در آن هنگام است كه رهايش انسان انجام يافته است« (18). ماركس تا بدينجا با دقتّى كمنظير ضعفهاى «حُقوق بشر» بورژوائى را آشكار ساخت و همراه با آن، مُختصات «حقوق بشر» بورژوائي را كه ميتواند به تحقُق انسانهاى «برابر» بيانجامد، نشان داد. او هويدا ساخت كه حقّ مالكيّت كه يكى از حُقوق بشر بورژوائى است، مضمون ديگر حُقوق بشر بورژوئى را تعيين ميكُند و بههمين دليل آن حُقوق در هيبتى ناروشن در برابر ما نمايان ميگردند. بنابراين براى آنكه حُقوق بشر در آرايش واقعى خود نمودار گردد، بايد در مرحلهاى از تاريخ، انسانِ رها شُده از پيكربندىهاى سياسى، مالكيّت خُصوصى را از ميان بردارد. با از بين رفتن مالكيّت خُصوصى است كه خودخواهى و خودپرستى افسارگُسيخته انسان به پايان خود خواهد رسيد، بدون آن كه فرديت انسان را دچار نقصان سازد و برعكس، در چنين هنگامي است كه «انسان واقعأ فرد گشته» پا بهعرصه تاريخ خواهد نهاد. بنابراين بهجاى آزادى مالكيّت بايد از مالكيّت آزاد شُد، بهجاى آزادى حرفه بايد از خودخواهى حرفه رها گشت و سرانجام آنكه بهجاى رهايش فرديّت خودخواه از قيد و بندهاى جامعه پيشاسرمايهدارى بايد به رهايش از هرگونه جامعه طبقاتى دست يافت. با توجه به آنچه گفته شد، «خودفريبي حقوق بشر» بورژوائي را نبايد مترادف با بد بودن و يا ضد تاريخي بودن اين پديده دانست. برعكس، باور ماركس آن است كه اصول «حقوق بشر» با شيوه توليد سرمايهداري همخواني ندارد، زيرا در محدوده اين شيوه توليد «انسان واقعآ فرد گشته» پيدايش نمييابد و بلكه در بهترين حالت، فرديت «انسان انتزاعي» نمايان ميشود. بنابراين، هنگامي كه زمينههاي تاريخي به گونهاي فراهم گشت كه در رابطه با «حقوق بشر» به «خودفريبي» نيازي نباشد، تنها در آن هنگام «انسان واقعأ فرد گشته» متحقق خواهد گشت.
پانويسها:
1- ماركس، كارل،Karl Marx در 5 مه 1818 در ترير Trier مُتولد شُد و در 14 مارس 1883 در لندن در تبعيد درگُذشت. او از خانوادهاى يهودى تبار بود. ماركس حُقوق، فلسفه و تاريخ تحصيل كرد و سپس به روزنامهنگارى پرداخت و بهخاطر مقالات انتقادى كه در روزنامه «راينيشه تسايتونگ Rheinische Zeitung مينوشت، از آلمان تبعيد شد. در پاريس با فريدريش انگلس آشنا شُد و به محافل سياسى تبعيديانِ آلمان كه از كارگران حمايت ميكردند و خواهان تحقُق سوسياليسم بودند، پيوست. در انقلابِ دِمُكراتيك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در ئورانى كه جنبش كُمون پاريس رُخ داد، فعالانه از اين جُنبش پُشتيبانى نمود. او يكى از بُزُرگترين نوابغ جهان و پايهگُذار مكتب سوسياليسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروفترين آنها عبارتند از «مانيفست كُمونيست» كه آن را با همكارى انگلس نوشت و «سرمايه». ماركس در اين آثار ثابت ميكُند كه سرمايهدارى سرانجام شرايطى را فراهم خواهد ساخت كه زمينه ارزشزائى سرمايه از بين خواهد رفت و در چُنين هنگامى بشريّت بهسوى سوسياليسم گام برخواهد داشت. ديگر آن كه او بر اين نظر بود كه طبقه كارگر نيروئى است كه ميتواند جامعه سوسياليستى را بهوجود آورد، جامعهاى كه در آن نابرابرىهاى اجتماعى از ميان برداشته خواهند شُد و سرانجام با پيدايش جامعه كُمونيستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شُد و فُرصت خواهد يافت تا به ازخودبيگانگى خويش پايان دهد و به خويشتن خويش پى بَرَد. او تحقُق اين روند را امرى ميداند كه انسان آگاهانه در جهت تغيير شرايط موجود گام برخواهد داشت و در نتيجه انقلاب اجتماعى امرى اجتنابناپذير خواهد بود. 2- رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به زبان آلمانى، جلد2، صفحه 37 3- ماركس، كارل، «سرمايه»، كليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 23، صفحات 168،247، 326، 350، 352 و 61 4- ماركس، «فقر فلسفه»، رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 2، صفحه .3 5- ماركس، «مسئله يهود»، رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 1، صفحه 35 6- همانجا، صفحه 354 7- همانجا، صفحه 364 8- همانجا، صفحه 369 9- ماركس، «خانواده مُقدّس»، رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 2، صفحات120-1 10- واژه Monade داراى معانى مُختلف است. اين واژه بهصورت مُفرد به معنى ساده و تقسيمناپذير است. لايبنيتس از اين واژه در فلسفه خود بهره گرفته است. در اين رابطه اين واژه به مثابه وحدت اوليّهاى كه تقسيمناپذير بوده و كُليّتى است كه جوهر جهان را تشكيل ميدهد، بهكار گرفته شُده است. منظور ماركس در بهكاربُرد اين واژه همان است كه ترجُمه شُده است، يعنى وحدت تقسيمناپذير انسان و آزادى از يكديگر 11- ماركس، «مسئله يهود»، رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 1، صفحه 36 12- همانجا، صفحه 365 13- دُكتُر شمسالدين اديب سُلطانى در ترجُمه «سنجش خِرد ناب» كانت به فارسى براى واژه آلمانى Schein معادل فرانمود را برگُزيده است كه معادلى بسيار مُناسب است. 14- ماركس، «خانواده مُقدّس»، كُليّات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 2، صفحات 129-12 15- ماركس، «هيجدهُم برومر لوئى بُناپارت»، برگردان به فارسى از محمد پورهُرمُزان، سال انتشار 1347، صفحات 25-23 16- همانجا، صفحه 25 17- ماركس در اينجا اصطلاح forces propres را بكار ميبرد 18- ماركس، «مسئله يهود»، رجوع شود به كُليات آثار ماركس- انگلس به آلمانى، جلد 1، صفحه 30
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |