_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

iran-ghalam.de

کینه بی پایان رجوی از زنده یاد هادی شمس حائری

“حقیقت تنها چیزی است که باقی خواهد ماند”

شهروز تاجبخش

15.12.2014

اخیرا سایت موسوم به '' ایران افشاگر '' که از سایت های زنجیره ای مجاهدین است و به طور خاص حملات ترور شخصیت و اتهام زنی به منتقدان را پیش میبرد، در مقاله ای با عنوان '' ياوه هاي ۲۰ سال تاريخ در رفته '' در عناد همیشگی با منتقدان مجاهدین باز قلم فرسایی کرده ای و این بار در اقدامی زبونانه به نشخوار یاوه های پیشین در مورد زنده یاد هادی شمس حائری می پردازد . به راستی چرا رجوی سالها پس از درگذشت آقای شمس حائری با چنین کینه ای از او یاد می کند ؟ و مگر هادی شمس حائری که بود ؟

هادی شمس حائری از جمله مردان بزرگی بود که مغلوب اغواهای فریبنده مسعود رجوی نشد و جزو اولین نفراتی بود که با درک بالای خود متوجه خطا بودن مسیر سازمان مجاهدین شد و از مسیر آن فاصله گرفت و البته همه تهمتها را و از جمله به اسارت گرفتن فرزندانش را نیز به جان خرید.

سازمان برای آزار و اذیت وی به هر کاری دست زد و از جمله ربودن فرزندان وی از آلمان و فریب آنها و کشاندن به عراق و هر روز درخواست از امیر و نصرت فرزندان آقای هادی شمس حائری برای اینکه بر علیه پدر خود نوشته بنویسند تا در سایتهای سازمان منعکس شود .همچنین رسما در همه فرمهای تشکیلاتی و حتی آی دی کارتی که آمریکائی ها برای افراد صادر کرده بودند فامیل آنها را عوض کرده بود واز بچه ها می خواست که درخواست کتبی بنویسند که فامیلشان را می خواهند عوض کنند و طی یکسری تلقینها برای این دو بچه از پدرشان در ذهنشان دیو ساخته بودند. و بالاخره برای اذیت و آزار وی حتی فامیل آنها را نیز در یک اقدام شیادانه عوض کرده بود.

هادی شمس حائری، در اصل مبارزه برای آزادی را از سالهای جوانی و از سال ۱۳۳۹ هنگام نخست وزيری دکتر امينی و فعال شدن جبهه ملي دوم، آغاز کرد. او در ۱۵ خرداد سال۱۳۴۲،در تظاهراتی در سبزه ميدان تهران ، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی شد.

هادی شمس حائری، در سال ۱۳۴۴، به عضويت حزب ملل اسلامي که يک حزب مخفی با مشی مسلحانه و خواهان سرنگونی رژيم شاه و برقراری حکومت اسلامی بود، دستگير شد و به ۴ سال زندان محکوم گرديد. وی در سال ۱۳۵۴ به عضويت سازمان مجاهدين درآمد و در سال ۱۳۵۵ دستگير شد و در دادگاه نظامی به ۱۵ سال حبس محکوم گرديد.

در سال ۱۳۵۷ در جريان انقلاب ۲۲ بهمن، از زندان اوين آزاد گرديد و همکاری خود را با مجاهدين ادامه داد و مدت ۲ سال در تهران به صورت مخفی و در خانه های تيمی به سر برد و در سال ۱۳۶۲ از ايران خارج شد و به ترکيه و سپس به فرانسه و بعد به دستور مجاهدين خلق، به عراق عزيمت نمود. در سال ۱۳۷۰، به علت فساد تشکيلاتی و ديکتاتوری خاص الخاص مسعود رجوي و کرد کشی و رواج زندان و شکنجه در درون مجاهدين خلق، از سازمان مجاهدين کناره گيری کرد و پس از تحمل زندان و تبعيد در اردوگاه رمادی عراق، سپس به کشور هلند پناهنده شد.

وي پس از رسيدن به هلند، فعاليت های سياسی خود عليه ديکتاتوری حاکم بر مجاهدین خلق را ادامه داد و دو جلد کتاب در مورد افشای روابط تشکيلاتی و فساد درون سازمانی مجاهدين، نوشت.

نوشتن کتاب از مناسبات درونی مجاهدین، آگاهی، نوآوری و جسارت بالایی را می طلبید. هادی بعد از مدتی، کتاب معروف مرداب را نوشت. مرداب یعنی این که کشور عراق برای مجاهدین خلق به صورت مرداب عمل خواهد کرد. در حالی که آنان، عراق را به مثابه سکوی پرتاب مجاهدین به تهران، ارزیابی و تبلیغ می کردند و هر صدای دیگری را شدیداً سرکوب می کردند. هادی برای نظرات و نوشته هایش، قیمت زیادی را داد و رنجهایی را متحمل شد. ضمن این که رهبری مجاهدین فرزندان او را در اسارت باقی داشت و بر علیه پدرشان به کار گرفت، بارها در خیابانهای اروپا هادی را که مرد سالخورده ای بود، مورد ضرب و شتم قرار دادند. ولی هادی بدون نگرانی و هراس از آنان، همچنان به راه خود تا آخرین نفس و مقاوم، ادامه داد.

در آن ایام افشاگری علیه مجاهدین خلق، کاری سترگ و طلسم شکنی بود که خوشبختانه پایه های نابودی طلسم و اختناق و تابوهای مجاهدین خلق، در همین دوره شروع به بازشدن کرد و همچنان ادامه یافت تا به روشنایی امروز رسید.

هادی با آن که سالیان درازی از عمر پر بارش را به سختی و زندان و سرکوب و اختناق و تبعید و جدا از زن و فرزند، گذرانده بود، همچنان بشاش و با روحیه خوب بود. او روابط اجتماعی خوبی با دیگران به ویژه دوستان و یاران قدیمی خود داشت. در گفتارش همانند نوشتارش، رک و پوست کنده حرف می زد و از چیزی هراسی به دل راه نمی داد.او همچنین صدای خوبی داشت و گاهاً بازتابی از آنچه که بر او و دیگران گذشته بود را با صدای دلنشینش، زمزمه می کرد. اهل شکوه و شکایت نبود. امیدوار و صبور بود و به دیگران نیز امیدواری و درس مقاومت می داد.

هادی در آخرین پیامی که برای فرزندان اسیرش در عراق و اردوگاه اشرف ارسال نمود، نهایت حس انسانی و تکلیف پدری اش را ادا نموده و خطاب به امیر و نصرتش ادامه داد، من افکار و عقایدم را به شما تحمیل نمی کنم، ولی این را بدانید که اگر توانستید زندگی بکنید، مبارزه نیز خواهید کرد. از نگاه و تجارب نیم قرن مبارزات پر ثمر هادی شمس همین بس که او پیام آور زندگی و مبارزه بود، اما مبارزه را از دل زندگی، آرزو و طلب می کرد.

وتمام این خصوصیات و پیشقدم بودن در بیان حقیقت و افشای خیانت ها و جنایت های فرقه ای که رجوی از سازمان مجاهدین ساخته بود باعث کینه بی حض و حصر رجوی به او می شد . کینه ای که برآمده از عقده تسلیم نشدن هادی است در دل رجوی و تا به امروز ادامه دارد .

روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد .

شهروز تاج بخش

 

 _________________________________________________

مصاحبه سایت قلم با آقای هادی شمس حائری

گذشته، چراغ راه آینده

قسمت اول

سایت قلم در نظر دارد  ضمن ارج گذاری برای تلاش فعالین سیاسی و حقوق بشری، بخشی را نیز برای بیان خاطرات، تجربیات و طرح دیدگاه های فعالین سیاسی ایران و همچنین  نجات یافتگان و قربانیان سازمان مجاهدین خلق،  تهیه و راه اندازی کند تا  محققین و پژوهشگران و همچنین اعضای جدا شده بتوانند برای کارهای تحقیقاتی و پژوهشی خود به آن مراجعه نمایند. در این رابطه سایت ایران قلم گفتگویی را با آقای هادی شمس حائری از زندانیان سیاسی رژیم شاه و فعالین سیاسی قدیمی انجام داده که در زیر ملاحظه می کنید.

لینک به قسمـت دوم:

لینک به قسمت سوم:

لینک به قسمت سوم:

لینک به قسمت چهارم:

لینک به قسمت پنجم:

لینک به قسمت ششم

لینک به قسمت هفتم

لینک به قسمت هشتم

لینک به قسمت نهم

گذشته، چراغ راه آینده

قسمت اول

28.03.2007

سایت ایران قلم:

با تشکر از شما آقای هادی شمس حائری  و همچنین تبریک به مناسبت فرا رسیدن سال جدید و نوروز باستانی. می خواستم از شما خواهش کنم در ابتدا خلاصه ای از زندگی شخصی و فعالیت سیاسی خود را بفرمایید تا به سوالات بعدی برسیم.

 

آقای هادی شمس حائری:

من هم از شما تشکر می کنم. من هادی شمس حائری متولد سال 1322 هستم، دوران کودکی را تا چهارم دبستان در شهر همدان و در مدرسه ای که پدرم موسس و مدیر آن بود گذاراندم. مدرسه ما در محلی واقع شده بود که بشکلی محله یهودی ها هم بود وهمسایه های اطراف مدرسه را اغلب ساکنین یهودی تشکیل می داند و یک کنیسه هم در آن محل بود که روزهای شنبه به عبادت و موعظه می پرداخت.

روز های شنبه که من قصد وارد شدن به صحن مدرسه را داشتم یکی از همسایه ها از من می خواست که چراغ خوراک پزی آنها را روشن کنم. می دانیم که یهودی ها روز شنبه دست به آتش نمی زنند. من نیز درخواست آنها را اجابت می کردم و با کبریت چراغ آنها را روشن می نمودم تا غذای ظهرشان را پخته و تناول نمایند. یهودی ها در همدان اغلب به کار زرگری و پارچه فروشی و داروخانه اشتغال داشتند و مردمانی بسیار سخت کوش و آرام و قابل اطمینانی بودند. یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی پدر بزرگ مادری من، فردی یهودی بود که با هم سفرهای بسیاری کرده بودند و با شراکت یکدیگر خرید و فروش می کردند. جالب است بدانید که پدر بزرگ من بدون اینکه روحانی تحصیل کرده و حوزه رفته باشد اما لباس روحانی به تن داشت و در حین آنکه ملبس به لباس روحانی بود دوست یهودی داشت و با او حشر و نشر می کرد.

 

سایت ایران قلم:

آقای حائری نکته جالبی را بیان کردید که بسیار آموزنده است و نشان از تاریخ همزیستی مسالمت آمیز بین ایرانیان با تفکرات و مذاهب گوناگون دارد. ممکن است در این مورد بیشتر توضیح بدهید.

 

هادی شمس حائری:

قصدم از بیان این خاطره این بود که بگویم ما ایرانیان با هر عقیده و مرام و مذهب، در طول تاریخ بدون تعصبات مذهبی و فرقه ای با یکدیگر مراوده و رفت و آمد داشتیم و بطور مسالمت آمیز و احترام متقابل در کنار هم زندگی می کردیم و حتی رفت و آمد خانوادگی داشتیم. دشمنی های قومی و مذهبی ریشه در تاریخ کهنسال ما ندارد و بعد ها عمدتا توسط انگلیسی ها برای تفرقه و سرگرم کردن مردم به جامعه ما وارد شد، کما اینکه در هند که مستعمره انگلیس بود نیز  این اختلافات مسلکی و جنگ های مذهبی و فرقه ای غوغا می کرد و گاندی رهبر بزرگ هند با احترام به همه مذاهب توانست افسون انگلیسی ها را باطل کند وبا رهبری خردمندانه و داهیانه خود  و با روشی مسالمت آمیزهند را آزاد ساخت.

اتفاقا من در آن موقع کلاس دوم دبستان بودم که معلم فارسی ما هنگامی که وارد کلاس شد و شروع به باز کردن کتاب فارسی کردیم گفت که این مطلب را که در کتاب فارسی نوشته شده "هند مستعمره انگلیس است" را از کتاب پاک کنید زیرا که "هند استقلال" پیدا کرد. فکر کنم سال 1327 یا 28 شمسی بود

می بخشید که من قدری به حاشیه میروم، زیرا می خواهم که زندگی نامه سیاسی خود را به عنوان بخشی از تاریخ مبارزات آزادیخوانه مردم ایران و حوادثی که خود من در آن شرکت داشتم تا جائی که حافظه ایم یاری می کند بازگو کنم زیرا معتقدم که حواشی تاریخ چه بسا بیشتر از متن آن برای ما آموزنده و عبرت انگیزاست.

 

سایت ایران قلم:

مطالبی که مطرح می کنید، بسیار دقیق و آموزنده برای نسل جوان ما می باشد و اتفاقاً هدف نیز همین می باشد که نسل جوان از تجربیات انسان هایی که سرد و گرم روزگار سیاسی و غیر سیاسی را چشیده اند بیشتر بهره ببرند. آقای حائری زندگی خصوصی و خانوادگی شما چگونه با سیاست و مبارزه پیوند خورد؟

 

آقای هادی شمس حائری:

من همانطور که توضیح دادم در یک حانواده روحانی و طبیعتا مذهبی، اما نه از نوع مذهبیون عافیت جو و منزوی از مردم و جامعه،  بزرگ شدم و تحت تأثیر افکار پدرم که یک روحانی فعال و پر کار و اهل سیاست بود رشد کردم.

پدر من دروس حوزه ای خود را در نجف به پایان رساند و از مرجع تقلید آنزمان "ابوالحسن اصفهانی اجازه اجتهاد گرفت و به دنبال درخواست مردم همدان  به این شهر عزیمت کرد و سکنی گزید.

پدر من درعین حالی که مجتهد بود و می توانست از طریق وجوهات امرار معاش کند اما هرگز حاضر نشد با وجوهات شرعی  زندگی کند و معتقد بود که روحانی باید با دسترنج خود امرار معاش کند. می گفت  آخوندی که دستش پیش مردم دراز است نمی تواند عزت نفس داشته باشد و در قضاوت استقلال و بی طرفی خود را حفظ کند. بهترین شعل را که به روحیات و موقعیت اجتماعی اش پدرم تناسب داشت کار فرهنگی بود و در همدان اقدام به تأسیس مدرسه پسرانه می کند اما مدرسه،  درآمد زیادی نداشت و وضع مالی ما چندان رضایت بخش نبود. من هنوز هم عاشق شهر همدان و باغ هایش هستم، شهری قدیمی با سنگ نبشته هائی درکوهپایه الوند به نام "گنج نامه" یادگار دوران هخامنشیان (متعلق به دو تن از شاهان بزرگ هخامنشی یعنی داریوش و خشایارشاه) و با قله سر بفلک کشیده الوند که بر شهر نظاره می  کند و شاهد حوادث و خاطرات هزاران ساله تلخ و شیرینی است که بر این شهر و بطبع، ایران رفته است.

در هر صورت ما زندگی فقیرانه ای را در همدان داشتیم، یادم هست که یکی از همکلاسی های من در مدرسه پدرم که درس می خواندم، فرزند یکی و شاید هم تنها ثروتمند شهر همدان بود که هنگامی که شاه به همدان آمد او یک ماشین کادیلاک به او هدیه داد. فرزند این فرد  با ماشین سواری به مدرسه می آمد و وضع لباس و دفتر و قلمش از همه بهتر بود و من آرزوی می کردم که لباس های شیک و دفتر و قلم او را داشته باشم. در آنموقع خودکار زیاد مرسوم و عمومی نشده بود و ما مشق هایمان را با مداد می نوشتیم.

 افکار سیاسی من تحت تأثیر پدرم که از فعالین نهضت ملی کردن صنعت نفت و از حامیان پر وپا قرص دکتر مصدق بود شکل گرفت ونطفه آن در همین دوران بسته شد و مراحل  جنینی خود را طی می کرد اما از سال 1339به بعد  که من قدری بزرگ شده بودم دوران بلوغ خود را طی کرد. آنموقع مصادف بود با اغاز فعالیت جبهه ملی سوم در دوران  نخست وزیری دکتر امینی و تحولاتی که با روی کار آمدن کندی در ایران بوجود آمد  و من وارد فاز دیگری از حیات سیاسی خود شدم که تا امروز ادامه دارد.

 

سایت ایران قلم:

بنظر می رسد که شما نیز به مانند تقریباً اکثر فعالین سیاسی اختلاف طبقاتی، تبعیض ونابرابری های اجتماعی در رژیم شاهنشاهی زمینه و شرایط ورود شما را به فعالیت سیاسی فراهم کرده است. می خواستم از شما بپرسم در آن مقطع، یعنی دهه 1330 خورشیدی، شرایط سیاسی، اجتماعی  ایران چه بود؟ فعالین سیاسی چه می کردند؟

 

شمس حائری:

البته من در آنموقع سنم اجازه نمی داد که به تحلیل اختلافات طبقاتی و ریشه عقب ماندگی و فقر جامعه بپردازم، اما جدای از این کشور ایران بواقع در آن موقع کشوری عقب مانده بود و مردم در فقر اقتصادی و فرهنگی که حاصل 30 سال دیکتاتوری رضا شاه و دخالت انگلیس در امور داخلی ایران و بعضی وطن فروشانی که در خدمت منافع غرب و شرق بودند رنج می بردند

در17اسفند  1329به درخواست و رهبری دکتر مصدق در مجلس دوره شانزدهم پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت و عملیات اکتشاف توسط ایرانیان، ارائه و تصویب می شود. مجلس سنا نیز این پیشنهاد را در 29 اسفند 1329 تصویب کرد و لذا لایحه پیشنهاد ملی شدن نفت قانونی گردید.

من در آنموقع سنم اجازه نمی داد که از این مباحث سر درآورم اما می فهمیدم که اوضاع نسبت به سابق فرق کرده و فضا عوض شده  و جنب و جوشی دیگر در بین مردم افتاده  و همه جا بحث مصدق است و خیابانها پر ازجمعیت می شود وزنده باد مصدق می گویند و شعارهائی  سر می دهند و گاهی هم در خیابان زد و خورد هائی صورت می گرفت که مردم می گفتند آنها توده ای هستند، من نمی دانستم که توده ای یعنی چه و چرا مردم با آنها مخالفند و آنها را کتک می زنند. بدون اینکه از جریانات قبل و ترتیب اخبار و حوادث چیزی یادم باشد یادم می آید روزی خانه ما خیلی شلوغ شد و صف طولانی از جمعیت تشکیل شده بود و به حیاط خانه ما وارد می شدند. حیاط خانه ما نسبتا بزرگ بود و بنظرم می آمد که نصف جمعیت شهردر اطراف خانه  و داخل حیاط جمع شده بودند تا به سخنرانی آقای اسلامی، نماینده یا سفیر آیت الله کاشانی که برای پیام و قدر شناسی حمایت مردم از مصدق و برنامه هایش، به همدان آمده بود گوش دهند.

پدر من یکی از ملیون طرفدار مصدق و نهضت ملی کردن صنعت نفت بود و یکبار هم به تهران رفته بود و با دکتر مصدق ملاقات کرده بود واز وی و مبارزاتش اعلام حمایت نموده بود، به همین جهت رهبری مبارزات مردم همدان بطور اتوماتیک و بخاطر موقعیت و منصب پدرم  به او واگذار شده بود. در همدان میتینگ های بزرکی تشکیل می شد و پدرم در پایان راهپیمائی در میدان بزرگ همدان برای آنها سخنرانی می کرد و قطعنامه می خواند. یادم می آید که یکروز پدرم  همه بچه های مدرسه  را بصف کرد و ما از مدرسه خارج شدیم و بسمت بانک ملی رفتیم تا اوراق "قرضه ملی" بخریم. "قرضه ملی" اوراقی بود که دولت منتشر کرده بود که بودجه دولت را تأمین کند چون غرب و امریکا  دولت مصدق را به خاطر ملی کردن صنعت نفت بایکوت اقتصادی کرده بودند تا دولت را از پای درآورند،  اما مردم چون به دولت اعتماد داشتند و او را دزد نمی دانستند با جان و دل مصدق را کمک مالی کردند تا دولت ورشکست نشود و بتواند مخارج و هزینه های جاری را پرداخت نماید. پدر من طی اعلامیه ای که منشر کرد مردم همدان را برای خرید "قرضه ملی" بسیج کرد و حرکت بچه های دبستانی حرکتی سمبلیک در همین جهت بود.

در انموقع کشور ایران کشوری عقب مانده و فقیر بود واز منافع نفت چیزی گیر مردم نمی امد و همه بسود انگلیس بود و مختصر درآمد هم به جیب دربار می رفت.

 

سایت ایران قلم:

تقریباً این مصاحبه همزمان با سالروز ملی شدن نفت به رهبری دکتر محمد مصدق می باشد. شما موضع شاه را در آن زمان در مورد این موضوع چگونه می دیدید، آیا شاه خود را با دکتر مصدق در مورد ملی شدن نفت همراه کرده بود؟ همانطور که خود شما بدرستی اشاره کردید رهبری نهضت ملی شدن نفت را دکتر مصدق رهبری می کرد، آیا محمد رضا شاه فعالیت دکتر مصدق را در تضاد و مخالف با سلطنت خود تلقی می کرد؟

 

آقای هادی شمس حائری:

ابتدا شاه با مصدق همراه بود و از اقدام وی در ملی کردن صنعت نفت جانبداری می کرد اما چندی نگذشت که شاه از ناحیه مصدق احساس خطر کرد، البته تحریکات انکلیس و خریدن وطن فروشان که عمدتا در دربار و اطراف شاه لانه کرده بودند بی تأثیر نبود. اما دکتر مصدق هرگز نمی خواست که شاه را کنار بگذارد و به قانون مشروطه سلطنتی کاملا وفادار بود، تحریکاتی که از جانب اجانب صورت گرفت و نیز درباریان سرسپرده انگلیس و بخصوص اشرف پهلوی کم کم رابطه مصدق و شاه رو به تیرگی رفت و شاه با اختیاراتی که داشت برای دولت مصدق درد سر تولید می کرد. مصدق در اعتراض به مداخلات شاه از مقام خود استعفا داد و شاه قوام را به نخست وزیری منصوب کرد اما مردم نپذیرفتند و به خیابانها می ریزند و اوضاع مملکت شلوغ می شود و حادثه 30 تیر  بوجود آمد.

 شاه سراسیمه می شود و بلافاصله با اختیارات درخواستی مصدق موافقت می کند و مصدق دوباره نخست وزیر می شود.

شاه و درباریان این بار خارج از راه های قانونی اقدام به توطئه ریزی و کارشکنی علیه دولت مصدق کردند و در 25 مرداد 1332 اقدام به کودتا علیه دولت نمودند اما کودتا شکست  خورد و شاه بلافاصله از ایران گریخت و به ایتالیا رفت.

این خبرکه شاه فرار کرده  بسرعت در میان مردم پیچید و مردم به خیابان ها ریختند و شعار مرگ بر شاه سر دادند این شعار ها برای من خیلی عجیب و باورنکردنی  بود و می گفتم  مگر می شود به شاه بد و بیراه گفت. شاه  برای ما بچه ها مظهر قدرت و مکنت بود و ما وقتی بازی می کردیم  می گفتیم "هرکس بتواند مرا شکست دهد و یا قلعه من را بگیرد شاه است"  در کوچه و بازار مردم شعار می داند "مرگ بر شاه" و "شاه فراری شده" یکروز وقتی که من بسمت مدرسه می رفتم به خود جرأت دادم و به تبعیت از مردم شعار دادم "شاه فراری شده  سوار گاری شده"  مردم که در خیابان بودند بسمت نگاه کردند و مرا تشویق نمودند پس آن ترسم ریخت و فکر کردم کار خوبی انجام داده ام، عصر ها هم که از مدرسه بر می گشتیم کارمان شده بود شعار نویسی با گچ روی اسفالت خیابان.

فردای آن روز قرار بود که مجسمه شاه را از میدان همدان پائین بکشند، ما بچه مدرسه ها هم رفته بودیم ، یک ماشین کمپرسی که پدر یکی از همکلاسی های من بود آمد و زنجیری به مجسمه بستند و سر دیگر زنجیر را به پشت ماشین قلاب کردند و کمپرسی حرکت کرد و مجسمه با اسبش سرنگون شد. وقتی بعد از حمله امریکا به عراق مجسمه صدام را سرنگون کردند من بلافاصله یاد سرنگونی مجسمه شاه افتادم.

 

سایت ایران قلم:

اتفاقاً با صحبت شما من هم یاد پایین کشیده شدن مجسمه های محمد رضا شاه در آستانه 22 بهمن افتادم، اما بنظر می رسد که شما دو بار شاهد پایین کشیده شدن مجمسمه های محمد رضا شاه بوده اید. می خواستم لطف کنید بگویید چرا جنبش مردم ایران با کودتای 28 مرداد در سال 1332 شکست خورد؟ نقش عناصر پیشتاز ، نخبگان و گروه های سیاسی در آن چه بود؟ آیا خاطره شخصی از آن دوران دارید؟

 

من، و به عبارتی نسل من دو بار شاهد سرنگونی شاه بودیم یکبار در فردای 25 مرداد و یکبار در فردای 22 بهمن. فاصله  سرنگونی  مجسمه ها در سال 32 و پس از 25 سال در 22 بهمن 1357، برای مردم ایران  و روشنفکران و  ملیون  سال های سیاه و پر اختناقی بود.

به نظر من شکست جنبش ملی کردن نفت و سپس کودتای 28 مرداد حاصل اختلاف بین آیت الله کاشانی و مصدق و از طرفی کار شکنی توده ای ها و بویژه عدم اتکای مصدق به توده ها و بسیج آنها علیه توطئه های دربار و انگلیس بود. مصدق تمام اهتمام خود را صرف حل مسئله از بالا و بدون اتکاء  وسازماندهی مردم کرده بود و این رمز شکست مصدق بود.

عصر روز 28 مرداد در خانه نشسته بودیم و پدرم خیلی با نگرانی به رادیو گوش می داد و اوضاعش کاملا بهم ریخته بود من فهمیدم که باید خبر بدی شده باشد از رادیو شنیدم که به مصدق بد وبیراه می گویند و از شاه تعریف و تمجید می کنند از پدرم سوال کردم این ها چطور جرأت می کنند به مصدق بد بگویند. پدرم جواب مرا نداد و تمام حواسش به رادیو بود. بعد از مدتی  با افسوس گفت که دیگر کار تمام شد.

از فردای 28 مرداد پدرم از همدان گریخت و به مخفیانه به تهران رفت و بعد از یکسال ما هم به تهران رفتیم و در مدرسه ای که در تهران محله سلسبیل تأسیس کرده بود سکنی گزیدیم و سپس به منزل مسکونی نقل مکان کردیم.

در سال 1333 من به تهران آمدم و تا سال 1339 که نقطه تحولی بعد از کودتای 28 مرداد بود،  برای من  آغاز یک زندگی جدید و پر از حادثه بود که بمرور و طی سالهای بعدی مرحله به مرحله پیش رفت و حیات سیاسی من را رقم زد.